×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

زرتشت

× آموزه های زرتشت وآنچه که هر شخص خردورز باید بداند
×

آدرس وبلاگ من

goler30.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/reza_arad

?????? ???? ?????? ???? ????? ????? ??? ????
× ?????? ???? ???? ?? ???? ???? ?????? ??? ??? ????? ??????

داستان

ملاقات با خدا


ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند:

� امیلی عزیز،

عصر امروز به خانه تو می آیم تا تو را ملاقات کنم.

با عشق، خدا�

امیلی همان طور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: � من، که چیزی برای پذیرایی ندارم! � پس نگاهی به کیف پولش انداخت. او فقط ۵ دلار و ۴۰ سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید.

وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند. مرد فقیر به امیلی گفت: � خانم، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟ �

امیلی جواب داد:� متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام. �

مرد گفت:� بسیار خوب خانم، متشکرم� و بعد دستش را روی شانه همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.

همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دوید: آ� آقا، خانم، خواهش می کنم صبر کنید. � وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را درآورد و روی شانه های زن انداخت.

مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد. وقتی امیلی به خانه رسید، یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همان طور که در را باز می کرد، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد:

امیلی عزیز،
از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم
با عشق ، خدا

-------------------------------------


تذکر
محمد مبيني

پرسید: �بابا! اگه دوستم یه کار بدی بکنه، من چی کار باید بکنم؟� پدر جواب داد: �باید بهش بگی این کار خوبی نیست. این کارو نکن!� پرسید: � اگه روم نشه بهش بگم چی؟� جواب داد: �خب روی یه تیکه کاغذ بنویس بذار توی جیبش�.

صبح که مرد برای رفتن به اداره آماده میشد، در جیب کتش کاغذی پیدا کرد که: �بابا سلام. سیگار کشیدن کار خوبی نیست. لطفاً این کار رو نکن!�

-------------------------------------


کتاب مفید
محمد مبيني

�داداش! یکی دو تا کتاب بهم میدی؟�

نمیدانم کی نصیحتش کرده بود که یک دفعه عاشق کتابخوانی شده بود.

�هر کدوم از کتابا رو که به دردت میخوره بردار�.

رفت جلوی کتابخانه من و یکی دو تا کتاب نسبتاً قطور برداشت. اما به سن و سالش نمیخورد. تشکر کرد و رفت بیرون.
میدانستم به دردش نمیخورد و آنها را برمیگرداند. چند دقیقه بعد، بلند شدم و با اشتیاق، دو سه کتاب که به سنش میخورد را جدا کردم و برایش بردم.

توی اتاقش نبود ... دیدم توی آشپزخانه است. کتابها را گذاشته روی صندلی و رفته روی کتابها تا برسد به ظرف شکلات خوری!

جمعه 22 بهمن 1389 - 8:58:53 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

آخرین مطالب


سي نصيحت زرتشت


بابک خرمدین زنده است


دهه شصتی ها


سرنوشت لباس تیم ملی در گذر زمان


آموزش دستور زبان اوستایی، درس نهم


سوشيانت در آيين زرتشتی


مکان ظهور سوشیانت و مطلبی در مورد پس از ظهور


منجی


دوست يعني


ای کاش که عبرت بگیریم


نمایش سایر مطالب قبلی

پیوند های وبلاگ

آمار وبلاگ

711547 بازدید

177 بازدید امروز

112 بازدید دیروز

872 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements