امروز زادروز انسانهای بزرگی است که ممکن است شما آنها را نشناسید، اما آنها آدمهایی بسیار مشهوری بودهاند.
امروز زادرود �نوریدده� پیرمرد ترکمن و بقال ریزنقشی بود که در گوشه کوچکی ازولایت باصفای ترکمن صحرا مغازهی کوچکتری داشت. سیمای زیبای او با ریش بلند و سفیدش را نمیشود فراموش کرد. امروز زادروز اوست که در طول عمر بلندی که کرد هیچگاه کسی صورت او را بدون لبخند به یاد ندارد. یاد او به خیر که همهی عمر آرزوی داشتن دختری داشت و وقتی که به آرزویش رسید جگر گوشهاش را در یک تصادف رانندگی از دست داد، اما پیرمرد در همان روز خاکسپاری دخترش، مردی که با ماشینش به او زده بود را بخشید و از او طلب دیه هم نکرد. او که در مغازهی کوچکش به همه نسیه میداد ولی دفتری برای ثبت نسیههایش نداشت. به یادش که وقتی مرد تمام مردم شهر برایش گریستند.
امروز مصادف با تولد �زریخانم� خیاط چیرهدست محلهمان بود. او لباسهای مجلسی را چنان زیبا میدوخت که با نمونهاش در مجلههای روی میزش مو نمیزد. دستمزد زری خانم زیاد بود، اما هیچکس هم به اندازهی او لباس عروسی برای تن دخترکان باآبرو ولی بیپول ندوخت. به یاد او که حسابش به دینار بود و بخششش به خروار.
در چنین روزی �آقا جعفر� نامی بهدنیا آمد، که میهمان خانههای مردم بود تا گرد و غبار و کثیفی را از خانههایشان بزداید. آقا جعفر بچهی یکی از روستاهای شمال بود. چهقدر تمیز کار میکرد، به تمیزی خودش که همیشه بوی گل میداد و دهنش را که باز میکرد، برق دندانهای سفیدش توی چشم میزد. امروز روز اوست که سختترین قسمت کار برایش گفتن میزان دستمزدش به صاحبخانه بود. او که از خجالت چنان سرخ میشد که قیافهاش خندهدار میشد، اما چیزی نمیگفت و همیشه هم دست آخر آن چیزی که نصیبش میشد، کمتر از حقش بود. اما او جزو کرمداران عالم بود که هیچگاه درمدار نخواهد شد. اما چه باک دل دریاییاش را عشق است.
امروز مصادف است با حول و حوش پنجاهسالگی �آقا مرتضا� همسایهی سابقمان که نیمی از عمرش را مشغول تعمیر وانت مزدای سبز رنگش کرده است. و من هر بار که او را میدیدم، دقایق فراوانی محو تماشای بازوهای ستبر و رگهای بیرون زدهی دستش میشدم. او که زور بازوهایش را فقط یکبار دیده بودم و آن هم وقتی بود که دو نفر از جوانان محل در یک نزاع مشغول ضرب و شتم جوان دیگری بودند، که در محله ما غربیه بود. وقتی آقا مرتضا به دفاع از غریبه به میدان آمد، یادم نمیرود که جوری مچ دست آن دو جوان را در دستانش نگه داشته بود، که آنها با هیکلهای درشتشان نمیتوانستند، از جایشان تکان بخورند. بعدها در یک مجله کیهانورزشی مربوط به قبل از انقلاب، عکسی از او را پیدا کردم که نشان میداد، روزگاری قهرمان میانوزن بوکس ایران بوده است، اما تمام آن سالها هیچکس در محلهمان این را نمیدانست.
تولد �آقاکیوان� همسایهی داییام که نه تنها هیچوقت بچهها را برای اینکه به درخت توت جلوی خانهاش سنگ میزدند، دعوا نمیکرد، بلکه بارها و بارها خودش چادر میآورد، از درخت بالا میرفت و درخت را برای بچهها میتکاند و تمام توتها را با خنده و خوشرویی توی ظرف بچهها میریخت.
و سالروز درگذشت مرد کشاورزی گرامی باد، که هر بار پس از اتمام کار روزانهاش هنگامیکه کارگرهای مزرعهاش را به خانههایشان میبرد، سالهای سال دو بچه یتیم را که برایش کار میکردند، آخر از همه به مقصد میرساند، که نکند وقتی همراه با دستمزدشان که معمولن بیشتر از بقیهی هم بود، به آنها چند کیلو گوشتی، برنجی و یا روغنی میداد، کس دیگری این ماجرا را ببیند و آبروی آنها بر زمین بریزد
امروز زادروز بازمحمد هم بود. مرد بلوچی که در دل تفته کویر به دنیا آمده بود. بزرگ شده بود. ممر درآمد خاصی نداشت. گاه سفری به پاکستان می رفت و اجناس جورواجوری می آورد و در زاهدان می فروخت . ممکن هم بود که در جایی از مرز ماموران ایرانی یا پاکستانی او را توقیف کنند یا حتی به تیر ببندند. اما او نگران چیزی نبود . می رفت و می آمد. از زندگی گلایه ای نداشت . دندان های سفیدش همیشه به نشان خنده ای که گزارش مستقیم دل گشاده او بود دیده می شد. اگر شبی به خانه اش می رفتم هنوز ننشسته بودم که صدای خروش مرغی شنیده می شد که برادرش در حیاط سر می برید تا از مهمانش به نحو احسن پذیرایی کند. در خانه بازمحمد هیچ وقت بسته نبود. همیشه چشم می کشید که کسی دیگر از دوستان می آید. رسم نداشت در خانه را ببندد.بعد از مدت ها بی خبری ،روزی برای احوال پرسی به خانه اش زنگ زدم . پدرش بعد ازمکثی گفت : برای تو بگوییم ، باز محمد پُوت ( فوت ) کرده .باز محمد با آن دل مصفای گسترده اش مدتی به زندگی ما گرما و وسعت داد و روزی هم فوت کرد و اورا بی سروصدا ، بی یادبود و تبلیغ در خاک نهادند
یاد همهی آنهایی گرامی که هیچکس آنها را نمیشناسد، مشهور نیستند و نامی از آنها باقی نخواهد ماند، اما اگر آنها نبودند به حتم ،نیکی ها و خوبی های زندگی بسیار کمتر ازآن چیزی میشد که اکنون هست
سرنوشت لباس تیم ملی در گذر زمان
آموزش دستور زبان اوستایی، درس نهم
مکان ظهور سوشیانت و مطلبی در مورد پس از ظهور
711881 بازدید
241 بازدید امروز
270 بازدید دیروز
1081 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian